بالا سر فنچ نشستم و دارم پاشویه اش می کنم.
اینجا فقط استامینوفن بود که هیچ وقت تبش را پایین نیاورده .
باید شربت ایبوکیم ش را همیشه با خودم داشته باشم .
یه بوی بدی داره میاد .
شاید از آشپزخونه است .
صبح معلوم میشه که مامان چی گذاشته بپزه.
همیشه وقتی یه عالمه حرف دارم ،
چه برای گفتن  چه برای نوشتن ،
طفره می رم .
نمی دونم از کجا باید شروع کنم .
از سختی هایی که کشیدیم ،
یا از سختی هایی که درش هستیم
(شاید هم بهتره بگم هستم!)
یا از سختی هایی که در آینده خواهیم داشت .
راستش را بخواهی
خودم میتونم از پس همه مشکلات بر بیام ،
اگر هی درگوشم ناله و آه نکشند
و مشکلاتم را با حرفاشون بزرگ نکنند.
اصلا میدونی چیه
همش تقصیر خودمه 
(همیشه تقصیر خودم بوده)
که اینقدر حرف دیگران روم تاثیر میذاره
اصلا بیشتر از دیگران از خودم شکارم
که حرف این دو سه نفر رو مخمه
اصلا وسواس فکری گرفتم نسبت بهشون
نصفه اول هفته ام می گذره به فکر کردن به حرف هایی که بهم زدن
نصفه دوم هفته هم برای حرف های احتمالی آینده
و پاسخ های من
چرا مثل بقیه دنیا نمیتونم بی توجه باشم به حرف هاشون
من میدونم کارم درسته
تصمیمم درسته
یه عالمه دلیل منطقی دارم
پس چرا میذرم رو مخم راه برن ؟
انصافا چند هفته ای هم میشه که حرفی نزدن
و من هم چند روزی بود که به خودم مسلط شده بودم
همون اعتماد به نفس و انرژی همیشگی
ولی امروز با تب کردن فنچ .
روز از نو روزی از نو
باز حرف های قبلی شونه که توی ذهنم پیاده روی می کنند
باورت میشه تحمل حرف هاشون سخت تره تا تحمل مریضی جگر گوشه ام ؟
دلم نمیخواد غیبتشون را جایی بکنم
امیدوارم با نوشتن اینجا دلم کمی آروم گرفته باشه
اصلا اینقدر حرف هاشون آزار دهنده است که تمام مشکلات چند ماه گذشته و روزهای پیش روم فراموشم شد
تمام مشکلم شده اینکه فردا چه جوری جلوی حرف هاشون طاقت بیارم
وای که این بوی بد تمومی نداره.

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها