شرح روزهای عاشقی



خیلی سخته ذهن پر را خالی کرد

نمیدونی از کجا باید بنویسی

هی می نویسی و هی پاک می کنی

دیشب با بغض ازش خواستم بریم سفر

گفتم بیشتر از هر زمان دیگه،با تک تک سلولهای بدن م احساس نیاز به سفر دارم

متوجه نشد

هر شبمون دعواست

خسته می رسه خونه

دقیقا تو اون زمان که بچه ها بیشترین رسیدگی را لازم دارند

و من هم کمترین انرژی

با پایین ترین سطح تحمل

هر دو انتظار داریم اون یکی درکمون کنه

بعد جالب قضیه اینجاست که صبح انگار نه انگار که دیشب چه گذشته،اینقدر خوب و مهربون برخورد می کنه تو گویی دیشب بوده است!

میدونی چیه؟ مردها تا بیان دقیق یاد بگیرن چجوری باید با همسرشون برخورد کنند و الان دقیقا نیاز همسرشون چیه،کار از کار گذشته و شده وقت داماد کردن و عروس کردن بچه هاشون،اون موقع که کار خرابی های داماد را برای دخترشون می بینند و می فهمند خودشون هم چه بی تجربه بازی هایی برای زن شون در آوردن،تازه اگر بفهمند!

یادم باشه به پسرم یاد بدم این چیزا رو

لااقل یه خدا بیامرزی ای از طرف عروس آینده ام پشت سرم باشه

و اما خودم

که حسابی کم صبر و کم طاقت شدم

می فهمم همه ش تقصیر منه،خیلی ها همین را هم نمی فهمند

ولی واقعا نمیتونم کار خاصی برای خودم بکنم

همه ی بی طاقتی هام از ضعف جسمی است که باید به مرور خوب بشه،کار یه شب و یه هفته نیست که

در نتیجه باید جناب آقای همسر تحمل ش را ببره بالا

یادم باشه برای تصمیمات بعدی زندگیم،این صفحات را بخونم و از قبل این روزها را پیش بینی کنم و براش برنامه ریزی کنم

برنامه ریزی که نه،بهتره بگم آماده سازی،آماده سازی همسر

البته بعید می دونم اوضاع خیلی فرق بکنه

چون باز هم روح افسرده من یه چیزی پیدا می کنه تا بهانه کنه

اصلا همه مشکل از خودمه

ولی راه حلی براش ندارم

به همین راحتی!

باید تحمل کنم تا گذر زمان همه چیز را درست کنه

من مطمئنم روزهای خوب میاد،به زودی

روزهای پر از انرژی و شادی و احساس خوشبختی

فقط باید یه کم دیگه تحمل کنم

تا اون روز زنده بمون،خواهش می کنم!


بالا سر فنچ نشستم و دارم پاشویه اش می کنم.
اینجا فقط استامینوفن بود که هیچ وقت تبش را پایین نیاورده .
باید شربت ایبوکیم ش را همیشه با خودم داشته باشم .
یه بوی بدی داره میاد .
شاید از آشپزخونه است .
صبح معلوم میشه که مامان چی گذاشته بپزه.
همیشه وقتی یه عالمه حرف دارم ،
چه برای گفتن  چه برای نوشتن ،
طفره می رم .
نمی دونم از کجا باید شروع کنم .
از سختی هایی که کشیدیم ،
یا از سختی هایی که درش هستیم
(شاید هم بهتره بگم هستم!)
یا از سختی هایی که در آینده خواهیم داشت .
راستش را بخواهی
خودم میتونم از پس همه مشکلات بر بیام ،
اگر هی درگوشم ناله و آه نکشند
و مشکلاتم را با حرفاشون بزرگ نکنند.
اصلا میدونی چیه
همش تقصیر خودمه 
(همیشه تقصیر خودم بوده)
که اینقدر حرف دیگران روم تاثیر میذاره
اصلا بیشتر از دیگران از خودم شکارم
که حرف این دو سه نفر رو مخمه
اصلا وسواس فکری گرفتم نسبت بهشون
نصفه اول هفته ام می گذره به فکر کردن به حرف هایی که بهم زدن
نصفه دوم هفته هم برای حرف های احتمالی آینده
و پاسخ های من
چرا مثل بقیه دنیا نمیتونم بی توجه باشم به حرف هاشون
من میدونم کارم درسته
تصمیمم درسته
یه عالمه دلیل منطقی دارم
پس چرا میذرم رو مخم راه برن ؟
انصافا چند هفته ای هم میشه که حرفی نزدن
و من هم چند روزی بود که به خودم مسلط شده بودم
همون اعتماد به نفس و انرژی همیشگی
ولی امروز با تب کردن فنچ .
روز از نو روزی از نو
باز حرف های قبلی شونه که توی ذهنم پیاده روی می کنند
باورت میشه تحمل حرف هاشون سخت تره تا تحمل مریضی جگر گوشه ام ؟
دلم نمیخواد غیبتشون را جایی بکنم
امیدوارم با نوشتن اینجا دلم کمی آروم گرفته باشه
اصلا اینقدر حرف هاشون آزار دهنده است که تمام مشکلات چند ماه گذشته و روزهای پیش روم فراموشم شد
تمام مشکلم شده اینکه فردا چه جوری جلوی حرف هاشون طاقت بیارم
وای که این بوی بد تمومی نداره.

بچه دار شدن باعث میشه قدر یه چیزایی را بیشتر بدونی

من هر سال ماه رمضان به سخت ترین حالت ممکن روزه می گرفتم،حتی اون موقع که ماه رمضان تو پاییز بود. هیچ وقت هم نمی تونستم قضای روزه هام را بجا بیارم.حقیقتش ته دلم اصلا هم از این فریضه الهی خوشم نمیومد و اگه خدا حق انتخاب برامون قرار میداد قطعا من روزه نمی گرفتم،احتمالا همیشه هم از ترس خدا روزه هام قضا نمی شد.اون سال هم که بخاطر شیردهی روزه نمی گرفتم،اصلا ناراحت نبودم که خوشحال هم بودم! الان واقعا متاسفم که این ها رو می نویسم ولی واقعا من هیچ چی از حال خوش معنوی ماه رمضان نمی فهمیدم!

پیارسال مجبور بودم بگیرم ولی دیگه یه چیزایی را خدا حالیم کرده بود! البته هنوز هم درست حسابی نمی فهمیدم حال خوش معنوی چیه ها،ولی خب یه حس دوگانه ی علاقه شدید به روزه گرفتن و از طرفی فرار کردن از سختی روزه تو وجودم بود که پارسال ماه رمضان ،این حس کاملا تبدیل شده بود به حسرت روزه گرفتن! لحظه افطار،اشک تو چشمام جمع میشد و بی نهایت به روزه دارها غبطه می خوردم. حالا که نمی تونستم روزه بگیرم می فهمیدم فلسفه روزه گرفتن چیه،یک روز تمام بخاطر خدا سختی بکشی و لحظه افطار خدا اون بدی حال جسمی ت را خریدار باشه و یه شعف و حال خوب روحی تقدیم ت کنه و لذت ببری که تو آغوش گرمش هستی. چیزی که من ازش محروم بودم. لحظه افطار با دیدن روزه دار ها حسرت می کشیدم که هیچ کی خریدار حالم نیست،من که برای هیچ کی سختی نکشیدم که .

و اما امسال.

باز هم خدا منو مهمون سفره رحمتش نکرد.

یعنی یه چند روزی روزه گرفتم و به سختی افتادم و سر افطار در لذت محبت خدا غرق شدم و .

بعد چند روز سختی روزه داری به حدی رسید که شد یقین ضرر! یعنی خوف ش را هم رد کردم!

و باز هم من رفتم در زمره حسرت زده ها.

بد دردیه آدم طعم شیرین عشق بازی با خدا تو لحظه افطار را بچشه و بعد یه دفعه منعش کنند.

محتاج دعام


دخترم

تمام آنچه میخواهم بگویم، در یک جمله خلاصه شده: فردای تو را، اطرافیان امروزت تعیین می کنند!

با هر قشر و فرهنگ و مسلکی مراوده داشته باشی، آنگونه خواهی شد.

این مطلب را بارها و بارها در کودکی و نوجوانی و جوانی ام، از خانواده و اطرافیان شنیده بودم، ولی دقیق متوجه نشده بودم، عمق مطلب را نگرفته بودم!

ولی الان، حالا که نتایج مراوداتم خودش را نشان داده، کاملا می فهمم که مسیری که آمدم و جایگاهی که دارم، فقط و فقط مدیون اطرافیان خوبی است که خانواده برایم انتخاب کرده بود، مدرسه خوب، همکلاسی خوب،دوست خوب، .

به تعاملاتت اهمیت بده،همیشه با بزرگتر از خودت نشست و برخاست کن تا مانند آن ها بزرگ شوی، برای داشتن دوست خوب، خسیس نباش، زمان و پول خرج کن، مطمئن باش چندین برابر این هزینه ها به خودت و خانواده ات برمی گردد.


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها